وقتی تفنگ سربه هوا را خریده بود
خواب پرنده های زیادی پریده بود
هر روز با اشاره دستش کبوتری
درخون بی بهانه جفتش تپیده بود
گاهی گوزن ماده پی خون کودکش
تا ابتدای دهکده با او دویده بود
از ترس عطسه های تفنگش هزار بار
خرگوش ترس خورده به سمتش رمیده بود
پنجاه سال بعد که چشمان خسته اش
برکاکل درخت کلاغی ندیده بود
شب حین بازگویی افسانه شکار
با اینکه اشک روی لبانش چکیده بود
با تیغه های خونی شاخ گوزن پیر
مثل پلنگ سینه خود را دریده بود
آن شب تب چکانده شدن داشت چون تفنگ
باروت چشمهاش ولی نم کشیده بود